قسمت یازدهم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 276
بازدید کل : 22055
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 11
:: بازدید ماه : 276
:: بازدید سال : 812
:: بازدید کلی : 22055

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت یازدهم
شنبه 19 اسفند 1391 ساعت 20:30 | بازدید : 1481 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

میگن دل شکسته رو عزیز دل شکسته میشناسه . گریه پنهون شب رو نگاه خسته میشناسه . حتی

اگه هیچی نگی سکوتت پر از غمه . خنده بی رنگ لبات معنی اشک نم نمه ...

این روز برخلاف روزهای دیگه متفاوته . این روز روز شروع شدن بدبختیامه بدون این که خبر داشته باشم .

این روز روز مقدسیه . روزیه که همه عاشقا چشیدن ...

با سیاوش رفتیم بازار و بعد ناهار برگشتیم خونه . خونه مون هیشکی نبود . دلم تنگیده بود . دلم نگینو

میخواست . بازم دلم هوای پارک رو کرده بود البته با نگین . دیگه دلم نمیخواست به نگین زنگ بزنم . دلم

نمیخواست مزاحمش شم . فقط برای اون روز چون میدونستم مهمون دارن . یا شایدم رفتن مهمونی .

فردا صبحش مامانم اینا با خونواده خالم از مسافرت برگشتن . صبح زود بود . منو سیاوش تا نصف شب

وب گردی کرده بودیم خسته بودیم حتی توپ هم نمیتونست ما رو از خواب بیدار کنه . ولی یه دفعه ای

زنگ خونه زده شد . ما تو خواب بودیم و هیچ کدوممون حاضر نبودیم خوابمونو بهم بزنیم و در رو باز کنیم .

هیچ کدوممون در رو باز نکردیم . بالاخره بابام نگران شده بود و از دیوار حیاط اومد و از بالکن پنجره افتاد و

اومد خونه . البته من خودم بهش یاد داده بودم . هر وقت کلید نداشتین این کار رو بکنین . خنده دار در

عین حال کارساز ...

اومد و ما هم تو حال خوابیده بودیم . بعد در خونه رو باز کرد وسایل ها رو آوردن خونه و بعدش بابام اومد

یه لگد به من و سیاوش زد گفت : یک دو سه برپا ... ولی هیچ کدوممون پا نشدیم . وقتی خالم اینا

اومدن دیگه سرو صدا زیاد شد مجبور شدیم پا شیم . بالاخره وقتی پا شدم آبجی کوچولوم پرید بغلم .

گفت : داداشی خیلی دلم تنگ شده بود . برات کلی چرت و پرت خریدیم ( به خرت و پرت میگفت چرت و پرت )

بعد همه زدن زیر خنده . بعد آبجیم گفت : رضا داداش ببین عروسکم رو . یه عروسکی گرفته بود دو برابر

خودش . عروسک شاسخین بود چی بود از اونا ...

بالاخره بلند شدیم و وسایل هاشونو آوردن خونه و ...

بعد نهار سیاوش اینا رفتن خونه خودشون و بازم دلم برا سیاوش تنگید ... هوا داشت غروبی میشد که

بابام اینا برای دید و بازدید عید رفتن خونه مامانبزرگم اینا . من که رفته بودم دیگه با اونا نرفتم . موندم

خونه . وقتی بابام اینا رفتن . زنگ زدم به نگین . چون واقعا خیلی دلم هواشو کرده بود . دست خودم

نبود . یه احساس وابستگی داشتم . علاقه مند شده بودم . باید زنگ میزدم وگرنه دق مرگ میشدم .

زنگ زدم برداشت :

-الو سلام نگین

- سلام رضا ( دوباره عید رو تبریک گفت )

-عید تو هم مبارک . حالت خوبه ؟

- آره رضا خوبم تو چطوری ؟

-خداروشکر منم خوبم . نگین نرفتین مسافرت ؟

-نه بابا قرار بود بریم ولی نشد . بهتر

-امروز میشه همدیگه رو ببینیم ؟

-ممممممممممم آره چرا که نه . امروز من کار مهمی ندارم . همون پارک همیشکی میای دیگه ؟

-آره نگین . من یه ساعت دیگه اونجام . چطوره ؟

-باشه میام .

-خدافظ

صحبت هامون چند دقیقه طول نکشید . دوتامونم دوس داشتیم همدیگه رو ببینم . نمیخواستیم فقط

حرف بزنیم .

هیچ وقت نمیدونستم اون روز روز آخریه که باهاش قرار میزارم . یا آخرین باریه که میبینمش . اگه

میدونستم هیچ وقت باهاش قرار نمیذاشتم . خب این قانون طبیعته باید یه روزی میشد که این روز سر

میرسید . ولی چرا قانون اینطوریه ؟

چرا همه عاشقا بهم نمیرسن . میشه یه روزی شه که این اتفاق نیفته ؟

نمیخوام داستان سازی کنم . نمیخوام به دور از واقعیات بنویسم ولی این قسمت من بود که روز آخرمون

میفتاد به روزی که هوا غروبیه . تقدیرمون بی تابی میکرد واسه این روز و سرنوشتمون داشت به

سطرهای جدایی نزدیک میشد . نزدیک و نزدیک تر

ساعت قرار شد . من تو پارک منتظر نگین بودم . رو همون میز و صندلی همیشگی . تقریبا پارک برخلاف

روزهای دیگه یه خورده ساکت بود .حتی منظره پارک هم غمگین شده بود . پارک پیر شده بود . درسته

درخت ها برگ دار شده بودن ولی نه مثل این که داشتن به حال نگین برگ میریختن . نگین با یکی از

دوستاش سر رسید . خوشحال شدم به خاطر این که دوستشم آورده بود . چون اینطوری بهتر

میتونستیم صحبت کنیم و نگین هم از آدمای اطرافش نمیترسید ...

سلام داد و نشست . دوستش هم سلام داد و نشست . بعد از حال و احوال پرسی نگین به دوستش

اشاره کرد بره رو یکی دیگه نیمکت بشینه . دوستش وقتی میخواست بره من نزاشتم . گفتم بزار

بشینه . ما که حرف خاصی نمیزینم . دوستت بشنوه اشکال نداره . انگار این سکانس هم یکی از

سکانسی بود که تقدیر واسمون ساخته بود .

من شروع کردم به صحبت کردن درمورد خودمون . بعد صحبت به جایی رسید که نگین گفت : رضا

میدونی چی شده ؟ این اتفاق خیلی وقته افتاده ولی نمیخواستم بترسونمت و بهت بگم . آبجیم فهمیده

باهات دوستم . و به خودمم گفت منم انکار نکردم . بهم گفت اگه مامان بدونه منو میکشه . گفتم : نگران

نباش کار به اونجاها نمیکشه . ولی من برخلاف این صحبت هام خیلی ترسیده بودم . چون واقعا تو

همچین موقعیت هایی قرار نگرفته بودم . اولین بارم بود.

بعد گفت : یه جیز دیگه . قول بده جدی نگیریش . گفتم : باشه قول میدم بگو .

گفت : اگه ما از این شهر بریم به یه شهره دیگه تو چیکار میکنی ؟

من یه مکث طولانی کردم و گفتم : خب واقعا سخته . گفت : آره سخته . خیلی سخته .

گفتم : مگه میخوایین برین ؟ آره ؟

گفت : گفتم قول دادی جدی نگیریش . قرار نیست بریم . فقط یه سوال بود ...

راستش من یه خورده نگران شدم . نمیدونستم پشت قضیه چیه . ولی انگار یه اتفاقاتی باید میفتاد .

من از خونواده نگین اطلاعات کافی نداشتم . به همین خاطر سعی میکردم درباره باباش و مامانش

بپرسم .

گفتم : نگین تو بابات چیکاره ست ؟ گفت : معلمه

گفتم : معلم ؟؟؟؟ گفت : آره چیه مگه بده ؟ گفتم : نه تو کدوم ناحیه ؟ گفت : ناحیه یک

افسوس خوردم . گفت: بابای تو چیکاره ست ؟ گفتم : کارمند آموزش و پرورش . ولی ناحیه دو

گفت : اگه یک بود خیلی بدتر میشد نه ؟ گفتم : واسه چی ؟

گفت : خب اگه یه روز بابام تو رو میدید میومد باباتو تو اداره در میاورد ...

بعد سه تایی زدیم زیر خنده . گفتم : آره راس میگی .

گفتم خب از خونوادت بگو . یادمه دفعه اول قرارمون زیاد دربارش صحبت نکردیم . نه ؟

گفت : آره . اگه اصرار داری میگم . خب بابام که گفتم . مامانم هم خونه داره . وضع مالیمونم خداروشکر

خوبه . یه خاله دارم و سه تا دایی و ...

خب تو چی ؟ تو بگو  . گفتم : منم خب میدونی که بابام اداریه . مامانم خونه دار . وضعمون خوبه . دوتا

خاله دارم و دایی ندارم . و اینم میدونی که یه آبجی کوچولو دارم اسمش اناهیتا ست . همین ...

بعد نگین شروع کرد به معرفی کردن دوستش . رضا فکر کنم این یکی دوستمو ندیده باشی . خب این

برخلاف اون یکی ها خیلی آرومه و سنگینه . عین خودم . دوستش دارم . ولی اون یکی دوستام خیلی

شلوغن .

گفتم : اسمش چیه ؟ گفت : زهرا . گفتم : خوشبختم زهرا خانوم . تشکر کرد .

به نگین گفتم : خوش به حالت که دوستای خوبی مثل خودت داری . ایشاله دوستیتون همیشه پابرجا

بمونه .

نگین یه خورده لوس شد گفت : مرسییییییییییییی

نگین گفت : رضا درس ها داره شروع میشه هااا . من خیلی استرس دارم . گفتم : استرس واسه چی ؟

مگه مهرماهه . خب سه ماهه دیگه اونم میریم راحت میشیم .

گفت : آره ولی فکر نکنم تا آخرای خرداد همدیگه رو ببینیم . منم دلم تنگ میشه واست . گفتم : آره منم

همینو میخواستم بگم شاید دیگه نبینیم . ولی سعی میکنیم که باهم صحبت کنیم . هان ؟

گفت : دستت درد نکنه میخوای صحبت نکنیم ؟ من که میمیرم .

گفت : خب رضا جون انگار دیره ما باید بریم . اجازه میدی ؟ گفتم : خواهش میکنم .

پا شدیم . خدافظی کردیم و نگین و دوستش رفتن ...

بازم مثل همیشه دلتنگی بعد از نگین اومد سراغم ولی وقتی حرفاشو یادم میاوردم خوشحال میشدم .

هر شب میومدمو حرفاشو ازبر میکردم . و سعی میکردم تو دفترم بنویسم .

آخییییییییییییییی .

روزهای تعطیلاتمون مثل یه چشم به هم زدن میگذشت . تا این که اولین روز مدرسه بعد از تعطیلات

نوروزی شد .

اومدیم مدرسه . تو حیاط کلاس همه داشتن صحبت میکردن . من هم رفتم یه گوشه منتظر علی موندم

و مرتضی . اونا رو نتونستم پیدا کنم ولی همکلاسی هام یکی یکی اومدن و عید رو تبریک گفتیم و دست

دادیم . بالاخره کلاس شروع شد . اولین زنگ ادبیات داشتیم . اومد . معلم یه خورده ریش هاش سفید

شده بود . و یه خورده هم ناراحت و غمگین . بعدا فهمیدیم که داداشش فوت کرده بوده . این تعطیلات

برای بعضی ها خاطره های خوبی به جا میزاره و برای بعضی ها هم خاطره بد .

واسه منم شاید خاطره خوبی بود ولی رفته رفته داشت به خاطره بد تبدیل میشد . یه جورایی تلخ و

شیرین بود ...

اتفاق جالبی تو کلاسمون نیفتاد . زنگ آخر شد و بالاخره زنگ تموم شد و همه برگشتیم خونه . من

ترجیح دادم تنهایی بیام خونه . دیگه روزا طولانی شده بود و وقت برگشتن از مدرسه دیگه هوا تاریک

نبود .

کوله مو انداختمو شروع کردم به قدم زدن و خارج شدن از کوچه مدرسه .  وقتی رسیدم سر کوچه بابام

اینا وایستاده بودن و منتظر من بودن . نمیدونم شاید کار داشتن . رفتم سوار شدمو گفتم چه عجب ؟

چی شده جایی میخواییم بریم ؟

گفتن نه همینطوری اومده بودیم بازار واسه خرید وسایل خواستیم تو رو هم برداریم . اومدیم خونه و

اونشب مهمون داشتیم . همکارای بابام با خونواده شون اومده بودن خونه ما .

همکار بابام یه پسر داشت به اسم علی اصغر اونم اومده بود . با اصغر همصحبت شدیم و گفت میخوام

اتاقت رو ببینم . آوردمش اتاق خودم . نشستیم گفت : چه خبر رضا ؟ کم پیدایی ؟

چند باری اصغر رو دیده بودم و صحبت کرده بودیم . اصغر گفت : نمیدونی چقد دلم هواتو کرده بود رضا .

فقط امروز بهونه خوبی بود تو رو ببینم . گفتم : عجـــــــــب یکی دلش تنگید واسه ما .

نیش خندی زد و از درس و مدرسه واسه هم صحبت کردیم . اونشب به خاطر اصغر تموم غصه هام از یادم

رفت .

چند روز گذشت تا این که یه روز وقت برگشتن از مدرسه تو کوچه دو تا پسر رو دیدم که داشتن تو کوچه

مینا اینا پرسه میزدن . من به اون دوتا پسر چند روزی بود شک کرده بودم . چون بازم تکرارا اونا رو تو

کوچه مینا اینا دیدم دیگه باورم شد یه خبراییه . مینا بازم چند نفر رو دنبال خودش کشیده بوده تا

خونشون . بعدا فهمیدم که اصلا اینا مزاحمن و مینا هم دوست نداره با اینا بگرده . اونشب همش اون دو

تا پسر تو کوچه بودن . از شانس بد بابا و مامان مینا خونه نبودن . منم کاری به کار اونا نداشتم و منم

چون فضولیم گل کرده بود چراغ های اتاق رو خاموش کردم و پنجره خونمونو باز کردم که پنجره اتاق مینا رو

به روی پنجره اتاق من بود و وسطش یه کوچه .

من متوجه حرفاشون نمیشدم . چون هر چند دقیقه یه بار صحبت میکردن اونم خیلی کوتاه ولی اینو

متوجه شدم که مینا گفت : واسه چی دارین پرسه میزنین خب برید دیگهههه .

واسه محله ما هم دوتا مامور گذاشته بودن . که مامورها تا خواستن بیان کوچه مینا اینا رو سرکشی

کنن اون پسرا رفته بودن . منم پنجره رو بستمو تو دلم مینا رو نصیحت کردم . آخه از ریخت و قیافه اون

پسرا میریخت که اینا مثبت نیستن . سن اشون هم زیاد بود .

روزها همین طور میگذشت و من روز به روز از نگین بی خبر بودم . بعضی وقت ها یکی دوتا اس ام اس به

هم میزدیم ولی در حد سلام علیک بود . این که نمیشد

داشتیم به خرداد نزدیک میشدیم . داشت امتحانات خودشو نشون میداد . بازم اضطراب قبل امتحان

شروع میشد .

ولی من تو درسام افت کرده بودم . چون فکر و خیال نگین نمیزاشت به درسام برسم . یعنی هر کس

دیگه ای هم جای من بود رفوزه میشد . واسه امتحانات خرداد آمادگی نداشتم .

روزهامون گذشت و گذشت تا این که آخرای اردیبهشت ماه بود . همیشه این یه رسمیه بین معلم ها که

آخرای اردیبهشت ماه یه امتحان دستهه جمعی میکیردن تا دانش آموزا برای خرداد آماده باشن . این نه تو

مدرسه ما بلکه تو تمام مدرسه های دبیرستانی و راهنمایی انجام میشه .

یه روزی یه اتفاقی افتاد که اصلا باورم نمیشد . اصلا فکرشم نمیکردم . حتی فک میکردم محاله .

اون روز من وقتی از مدرسه برگشتم خونه مینا با مامانش اومده بودن خونه ما . انگار نه انگار که اتفاقاتی

بین ما افتاده بود . انگار نه انگار که مامانش با مامان من دعواشون شده بود . وقتی رسیدم خونه و در رو

که آبجیم باز کرد . وارد خونه که شدم شکه شدم . بدون سلام و علیک خودمو رسوندم به اتاقم و فکر و

خیال برم داشت . اصلا فکرش رو نمیکردم .

لباس هامو عوض کردم و به بهانه غذا رفتم آشپز خونه . ولی وقتی میخواستم برم آشپزخونه مامان مینا

سلام داد . منم جوابش رو دادم . مامانم گفت : رضا مینا تو درساش مشکل داره و دختر خاله اش هم

خونه شون دوره نمیتونه بره . میتونی کمکش کنی . فردا امتحان داره . من جواب مامانمو ندادم . بعد

مامانم شروع کرد به صحبت کردن با مامان مینا . مینا هم نشسته بود و عین بچه کوچولو ها داشت

آجیل میل میکرد . تو دلم گفتم : روتو برم دختر ...

از اون بدتر مامانش که اصلا خجالت سرش نمیشه و بعد اون جریان پا شده اومده خونه ما .

مامانم بازم گفت . و من مجبور شدم جواب مامانم رو بدم گفتم : مامان من خودم امتحان دارم . وقت

نمیکنم که .

مامانم گفت : تو بعد از ظهری فردا صبح پا میشی نگاه میکنی . تو کمک مینا کن چون اصلا از درسش

هییچی سر در نیاورده .

به اجبار مامانم اومدم کنار مینا رو مبل نشستم . و کتابش رو گذاشت رو میز و باز کرد . گفتم کجا مشکل

داری ...

به خاطر این که نمیخواستم حرفاشو گوش کنم نزاشتم بیاد اتاقم . رابطه منو مینا قبل از اون اتفاق مثل

رابطه داداش و آبجی بود . اصلا فکر نامحرمی نمیکردیم . ولی به نظر من بعد اون اتفاق این رابطه پاره

شده بود . ولی مثل این که اشتباه میکردم . من دیگه روم نمیشد به چشمای مینا زل بزنم و حرف دلمو

بزنم . چون مامانش کنارش نشسته بود .

سرمو انداختم پایین و شروع کردم به توضیح دادن درسش . مامانم هم با مامان مینا گرم صحبت بودن .

من توضیح دادم تا اینکه ازش خواستم بقیه اش رو خودش حل کنه . دیدم خوب یاد گرفته . (شایدم از اول

خوب یاد گرفته بوده اصلا مشکلی تو درساش نبوده برای چی اومده بوده خونه ما خدا میدونست)

وقتی تموم شد . ازم تشکر کرد . و مامانش گفت : خب مینا خوب یاد گرفتی ؟

مینا گفت : آره . دستش درد نکنه .

مامانش گفت : خب ما دیگه میریم . رضا دستت درد نکنه . خدافظ . رفتن

این یه اتفاقی بود که اصلا تصورش نمیکردم اتفاق بیفته . مگه این که تو خواب . جالبترین اتفاق بعد سال

جدید بود واسم . مینا و مامانش رفتن . ولی اگه اتفاق قبلی منو مینا نیفتاده بود . اگه ما بازم مثل

داداش و آبجی بودیم . الان کلی سوال ازش میکردم . کلی حرف داشتم که بهش میزدم...

 



|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
tabasom در تاریخ : 1392/3/28/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
محدثه در تاریخ : 1391/12/27/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
samira در تاریخ : 1391/12/25/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ساناز در تاریخ : 1391/12/25/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ژیلا در تاریخ : 1391/12/22/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مبینا در تاریخ : 1391/12/22/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ژیلا در تاریخ : 1391/12/21/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/21/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سپیده در تاریخ : 1391/12/20/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سپیده در تاریخ : 1391/12/20/0 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: